سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دل نگاشته ای با یاد شهیدان علی منیف اشمر و مهدی دهشیری

خاطره ای از مهدی مطلبی

هر که بسیجی تر، پر!

 

بسم رب الشهداء و الصدیقین

بعضی وقت ها می شود که آدم ناخودآگاه یاد کسی می افتد و خاطره ای در ذهنش زنده می شود. خصوصاً اگر چیزی یا اتفاقی یادآور او باشد.

شبِ جمعه بود. نشسته بودم پای لب تاپ و داشتم می چرخیدم در خبرگزاری ها. در همین گشت و گذارها بودم که چشمم افتاد به تیتر کوچکی که در کنارش عکس جوانی متبسّم و خوش سیما چشم را نوازش می داد. «وصیت نامه قمر الاستشهادیون علی منیف اشمر». هر چه قدر خواستم که مثل خیلی از تیترهای دیگر از کنارش رد شوم و اعتنایی نکنم، نشد که نشد. انگار حسّ غریبی بود که من را می کشاند به سمتِ خود. ابتدا فقط حس می کردم که انگار آشنایی بین من و این شهید هست ولی بعد از این که روی تیر کلیک کردم، صفحه ای بزرگتر باز شد و در آن چند تصویر زیبا از شهید منیف اشمر و وصیت نامه او خودنمایی می کرد. چشمانِ آرام و لبخند ملیحش لحظاتی مرا به فکر فرو برد...

ناگهان یاد یکی از دوستانِ قدیمی افتادم که مدت ها پیش خیلی با هم رفیق بودیم اما حالا، چند سالی بود که از بینمان پر کشیده بود. آری، «مهدی دهشیری» را می­گویم. همان طلبه پر جنب و جوشی را که کسی آرام و قرارش را ندیده بود. فعال، با اخلاص، صمیمی و متخصّص. من با او در مدرسه علمیه معصومیه(س)‌ آشنا شده بودم. یادم می آید که هر وقت می­خواستیم پیدایش کنیم، یکی از جاهایی که معمولاً رد خور نداشت دفتر بسیج یا اتاق کامپیوتر بسیج بود. مسئول بخش کامپیوتری و رسانه بسیج مدرسه بود. البته اصلاً از آن هایی نبود که درس را فدای کار کند و این را می شد از مباحثه ها و نمراتش فهمید.


می دانم که الان می پرسید این ها که می گویی چه ارتباطی با شهید منیف اشمر دارد؟! جریان بر می گردد به برگزاری یکی از مراسمات شبی با شهدا. چند وقتی بود که می خواستیم به یاد شهیدان استشهادی لبنان در مدرسه مراسمی بگیریم. در همین گیر و دارها بودیم که از طرف سردار سعید قاسمی خبردار شدیم که پدر شهید منیف اشمر- که بین خودشان معروف بود به «قمرالاستشهادیون»- برای زیارت و بعضی دیدارها قرار است وارد ایران شود. ما هم فرصت را غنیمت شمردیم و قول حضور ایشان را در مراسم دوشنبه شب واحد شهدا گرفتیم. البته قرار شد خود حاج سعید هم برای سخنرانی تشریف بیاورد.

کلی ذوق کرده بودیم؛ هم از این که تنوّعی در کار پیش آمده و هم از این که مهمان عزیز عرب زبانی از لبنان داشتیم. برنامه ریزی های مراسم که حالا قرار بود در سالن آمفی تئاتر مدرسه برگزار شود انجام شد. بعضی مسئول تهیه نشریه ای درباره شهید اشمر شدند و بعضی دیگر در تدارک تزینات و تدارکات و...

 یادم هست که یکی دو هفته مانده به مراسم، تماسی با سردار قاسمی گرفتم و از ایشان پیگیر فیلمی درباره شهید اشمر شدم و گفتم که اگر در مجموعه های تهرانتان فیلمی از ایشان باشد خیلی خوب است و ما می توانیم رویش کار کنیم و برای جلسه آماده اش کنیم. ایشان پذیرفت و قول پیگیری داد. بعد از مدتی به ما شماره موسسه ای به نام «میثاق» را داد و گفت که حتماً چیزهای خوبی در آن جا پیدا می شود. تماس گرفتیم و بنا شد که یکی از فیلم هایی که درباره این شهید در لبنان تهیه شده است را برایمان ارسال نمایند.

فیلم بعد از چند روز از طریق پست رسید. مستندی بود از زندگی شهید علی منیف اشمر که گویا کار حزب الله لبنان بود. منتها به زبان اصلی. همه اش عربی بود! کارمان در آمده بود! حالا جدا از دغدغه میکس و هنری باید کار را هم ترجمه می کردیم. همین شد که اول رفتم سر وقتِ حسین خرقانی که آن روزها خوب بین بچه های مکالمه عربی مدرسه رشد کرده بود. بیشتر هم بر می گشت به استعداد و تلاش خودش. اول نشاندمش پشت کامپیوتر و گفتم: «ببین می فهمی اینا به هم چی می گن؟!» چون فیلم قدیمی بود و کیفیت صدای خوبی هم نداشت، خیلی دقت می کرد تا بفهمد که قضیه چیست. چند باری هم هر جایی بیش تر نامفهوم بود عقب و جلو می کرد تا مطلب دستش بیاید. سر آخر قول مساعد داد و به خاطر کم بودن وقت، کار به صورت فشرده برنامه ریزی شد.

فقط می ماند کسی که می بایست کارهای هنری اش را انجام دهد. آن هم کسی نبود غیر از «مهدی دهشیری» که آن روزها بین بچه های بسیج معروف بود به آچار فرانسه بسیج. هر کاری که در بسیج روی زمین می ماند مهدی یک تنه تا آخر انجام می داد. چون دوره های فیلم برداری و کارگردانی را شرکت کرده بود، فیلم بردار و عکاس بسیج بود. از کامپیوتر هم هر چه بگویی سر رشته داشت. از فوتوشاپ و ورد گرفته تا میکس فیلم و... خلاصه همه جوره خودش را وقف بسیج کرده بود. حتی یادم هست زمانی که مدیر وقت حاج آقای قوامی(زید عزّه) آمفی تئاتر مدرسه را بعد از آن هم سال خاک خوردن و بدون استفاده بودن بازسازی کرد، متخصص اتاق فرمانش- با آن همه مانیتور و کلید و تنظیمات- مهدی دهشیری بود. یادش به خیر یک بار تنظیمات اتاق فرمان را خودش یادم داد و گفت روزی اگر ما نبودیم کار روی زمین نماند.

ادامه مطلب...