سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دل نگاشته ای با یاد شهیدان علی منیف اشمر و مهدی دهشیری

خاطره ای از مهدی مطلبی

هر که بسیجی تر، پر!

 

بسم رب الشهداء و الصدیقین

بعضی وقت ها می شود که آدم ناخودآگاه یاد کسی می افتد و خاطره ای در ذهنش زنده می شود. خصوصاً اگر چیزی یا اتفاقی یادآور او باشد.

شبِ جمعه بود. نشسته بودم پای لب تاپ و داشتم می چرخیدم در خبرگزاری ها. در همین گشت و گذارها بودم که چشمم افتاد به تیتر کوچکی که در کنارش عکس جوانی متبسّم و خوش سیما چشم را نوازش می داد. «وصیت نامه قمر الاستشهادیون علی منیف اشمر». هر چه قدر خواستم که مثل خیلی از تیترهای دیگر از کنارش رد شوم و اعتنایی نکنم، نشد که نشد. انگار حسّ غریبی بود که من را می کشاند به سمتِ خود. ابتدا فقط حس می کردم که انگار آشنایی بین من و این شهید هست ولی بعد از این که روی تیر کلیک کردم، صفحه ای بزرگتر باز شد و در آن چند تصویر زیبا از شهید منیف اشمر و وصیت نامه او خودنمایی می کرد. چشمانِ آرام و لبخند ملیحش لحظاتی مرا به فکر فرو برد...

ناگهان یاد یکی از دوستانِ قدیمی افتادم که مدت ها پیش خیلی با هم رفیق بودیم اما حالا، چند سالی بود که از بینمان پر کشیده بود. آری، «مهدی دهشیری» را می­گویم. همان طلبه پر جنب و جوشی را که کسی آرام و قرارش را ندیده بود. فعال، با اخلاص، صمیمی و متخصّص. من با او در مدرسه علمیه معصومیه(س)‌ آشنا شده بودم. یادم می آید که هر وقت می­خواستیم پیدایش کنیم، یکی از جاهایی که معمولاً رد خور نداشت دفتر بسیج یا اتاق کامپیوتر بسیج بود. مسئول بخش کامپیوتری و رسانه بسیج مدرسه بود. البته اصلاً از آن هایی نبود که درس را فدای کار کند و این را می شد از مباحثه ها و نمراتش فهمید.


می دانم که الان می پرسید این ها که می گویی چه ارتباطی با شهید منیف اشمر دارد؟! جریان بر می گردد به برگزاری یکی از مراسمات شبی با شهدا. چند وقتی بود که می خواستیم به یاد شهیدان استشهادی لبنان در مدرسه مراسمی بگیریم. در همین گیر و دارها بودیم که از طرف سردار سعید قاسمی خبردار شدیم که پدر شهید منیف اشمر- که بین خودشان معروف بود به «قمرالاستشهادیون»- برای زیارت و بعضی دیدارها قرار است وارد ایران شود. ما هم فرصت را غنیمت شمردیم و قول حضور ایشان را در مراسم دوشنبه شب واحد شهدا گرفتیم. البته قرار شد خود حاج سعید هم برای سخنرانی تشریف بیاورد.

کلی ذوق کرده بودیم؛ هم از این که تنوّعی در کار پیش آمده و هم از این که مهمان عزیز عرب زبانی از لبنان داشتیم. برنامه ریزی های مراسم که حالا قرار بود در سالن آمفی تئاتر مدرسه برگزار شود انجام شد. بعضی مسئول تهیه نشریه ای درباره شهید اشمر شدند و بعضی دیگر در تدارک تزینات و تدارکات و...

 یادم هست که یکی دو هفته مانده به مراسم، تماسی با سردار قاسمی گرفتم و از ایشان پیگیر فیلمی درباره شهید اشمر شدم و گفتم که اگر در مجموعه های تهرانتان فیلمی از ایشان باشد خیلی خوب است و ما می توانیم رویش کار کنیم و برای جلسه آماده اش کنیم. ایشان پذیرفت و قول پیگیری داد. بعد از مدتی به ما شماره موسسه ای به نام «میثاق» را داد و گفت که حتماً چیزهای خوبی در آن جا پیدا می شود. تماس گرفتیم و بنا شد که یکی از فیلم هایی که درباره این شهید در لبنان تهیه شده است را برایمان ارسال نمایند.

فیلم بعد از چند روز از طریق پست رسید. مستندی بود از زندگی شهید علی منیف اشمر که گویا کار حزب الله لبنان بود. منتها به زبان اصلی. همه اش عربی بود! کارمان در آمده بود! حالا جدا از دغدغه میکس و هنری باید کار را هم ترجمه می کردیم. همین شد که اول رفتم سر وقتِ حسین خرقانی که آن روزها خوب بین بچه های مکالمه عربی مدرسه رشد کرده بود. بیشتر هم بر می گشت به استعداد و تلاش خودش. اول نشاندمش پشت کامپیوتر و گفتم: «ببین می فهمی اینا به هم چی می گن؟!» چون فیلم قدیمی بود و کیفیت صدای خوبی هم نداشت، خیلی دقت می کرد تا بفهمد که قضیه چیست. چند باری هم هر جایی بیش تر نامفهوم بود عقب و جلو می کرد تا مطلب دستش بیاید. سر آخر قول مساعد داد و به خاطر کم بودن وقت، کار به صورت فشرده برنامه ریزی شد.

فقط می ماند کسی که می بایست کارهای هنری اش را انجام دهد. آن هم کسی نبود غیر از «مهدی دهشیری» که آن روزها بین بچه های بسیج معروف بود به آچار فرانسه بسیج. هر کاری که در بسیج روی زمین می ماند مهدی یک تنه تا آخر انجام می داد. چون دوره های فیلم برداری و کارگردانی را شرکت کرده بود، فیلم بردار و عکاس بسیج بود. از کامپیوتر هم هر چه بگویی سر رشته داشت. از فوتوشاپ و ورد گرفته تا میکس فیلم و... خلاصه همه جوره خودش را وقف بسیج کرده بود. حتی یادم هست زمانی که مدیر وقت حاج آقای قوامی(زید عزّه) آمفی تئاتر مدرسه را بعد از آن هم سال خاک خوردن و بدون استفاده بودن بازسازی کرد، متخصص اتاق فرمانش- با آن همه مانیتور و کلید و تنظیمات- مهدی دهشیری بود. یادش به خیر یک بار تنظیمات اتاق فرمان را خودش یادم داد و گفت روزی اگر ما نبودیم کار روی زمین نماند.

ادامه مطلب...

یک دست خط و هزاران خاطره!

من دیگر در مدرسه نبودم ولی دلم با مدرسه و اهل آن بود. مگر می شود چندین سال در یک فضا زندگی کنی و با دوستانی همدل و همراه، ساده و صاف زندگی کنی و بعد به سادگی فراموششان کنی؟ ولی رسم زندگی همین فراق هاست و مجبوری آن ها را بپذیری.

و چه شیرین است که بعد از هفته‌ها و ماه‌ها و سال‌ها حسرت، بهانه‌ای دست دهد تا ساعتی مهمان همان فضا و همان سادگی و همان دوستان باشی. آن‌گاه است که قدر یک ساعت آن شرایط را می‌دانی و از ثانیه و ثانیه‌اش لذت می‌بری، شرایطی که سال‌ها در آن بودی و قدرش را نمی‌فهمیدی...

***   ***   ***

زنگ زدم به مهدی. مهدی‌ای که هفته‌ها و ماه‌ها و سال‌ها با هم بودیم و اکنون فقط سهم‌مان از آن رفاقت، تماس‌های کوتاه تلفنی‌ای بود که باید برایشان بهانه‌ای می‌تراشیدیم!

گفتم برادر! شنیدم آقای ازغدی آمده معصومیه، فیلمش را می‌خواهم. اجابتم کرد و گفت حتماً.

مدتی گذشت. زحمتش را کشید و برایم رایت کرد، قراری گذاشتیم و گرفتم. محتوای جالب و غنی‌ای بود، گوش دادم و لذت بردم. نمی‌دانستم که دست‌خطش روی این دی‌وی‌دی تنها یادگاری‌اش از صدها خاطره‌ای می‌شود که با هم داشتیم. خاطراتی که گذر زمان آنان را از بین برده است و هر از گاهی یکی از آن‌ها، ناگهان با بهانه‌ای زنده می‌شوند.

مثل همین دی‌وی‌دی که چندی قبل ناگهان در آرشیوم یافتمش و این خاطره را برایم زنده کرد...

دست خط ساده ایست برای سایرین، اما من را می برد به عالمی دیگر!

آقا مهدی! جایت خیلی خالی است. گاهی دور هم می نشینیم، در منزل شما، یا در اتاقت. پدرت هست، بچه ها هستند و یاد تو و ذکر تو می‌شود.

اما من می‌دانم که تو به این یادها و خاطرات نیازی نداری! مائیم که گرفتاریم و محتاج! تو آسمانی شدی و رفتی، ما ماندیم و اسیر ظواهر پست این دنیائیم.

حال که پس از سال ها با تو هم سخن شده ام یک حرف دارم:

برادر شهیدم! گاهی هم تو یاد ما باش!

دست خط شهید مهدی دهشیری روی دی وی دی سخنرانی استاد رحیم پور

***   ***   ***

و سخن آخرم این جمله زیبای سید شهیدان اهل قلم:

ای شهید! ای آن که بر کرانه‌ی ازلی و ابدی وجود بر نشسته‌ای ، دستی بر آر و ما قبرستان نشینان این عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش...



او شعبانی بود...

یادداشتی از پدر شهید

مهدی علاقه خاصی به ماه شعبان داشت. وقتی اعیاد شعبان فرامی‌رسید دیگر این‏ دنیایی نبود، هیچ‌کاری برای او جز برپا کردن جشن امام زمان(عج) برایش اهمیت نداشت. از همان اوان خردسالی به هر زحمتی بود سعی در علم کردن تکیه‌ی جشن نیمه‌ی شعبان را داشت. او از مدت‌ها قبل با جمع‌آوری پول توجیبی‌هایش هزینه‌های جشن را تأمین می‌کرد و هرگز از کسی درخواست کمک نمی‌کرد.

او در این امر سعی در رعایت شونات اسلامی را داشت. بارها به دوستانی که او را یاری می‌کردند می‌گفت: بچه تمام این برنامه‌ها برای خشنودی اهل بیت علیهم السلام است، پس مواظب باشید با این کار آن‌ها را از خود آزرده خاطر نکیم!

وقتی به سنین نوجوانی رسید بیشتر بر این امر اهتمام می‌ورزید. گاهی به تنهایی به چراغانی و تزیین محل جشن می‌پرداخت.

سرّ این علاقه را نمی‌دانم در چه بود؟ فقط می‌دانم او در بیست و هفتم شعبان چشم به جهان گشود و بعد بیست یک سال در پنجم شعبان این دیار فانی را به سوی معشوق و معبود خود پرواز کرد.

روحش شاد و یادش گرامی.


برای رفیقی که دیرتر از همه آمد و زودتر رفت...

 

متن زیر را جناب آقای محمدبهرامی از دوستان شهید دهشیری در 12 شهریور 1388 به مناسبت چهلمین روز شهادت آقا مهدی در وبلاگش قرار داده بود. هر کدام از دوستان عزیز که در مورد هر قسمتی از این نوشته حرف جدید یا خاطره یا نکته خاصی دارند حتماً در قسمت نظرات درج کنند. حتما استفاده میکنیم.

-------------------------------------------------

آخرین بار وقتی اتفاقی در خیابان صفائیه قم، سر کوچه سپاه کنار روزنامه فروشی دیدمش و ده دقیقه یک ربعی با هم زیر آفتاب داغ گپ زدیم و خبر از هم گرفتیم و بعد از آن باز برای آخرین‌بار وقتی هفته‌های قبل از انتخابات با من تماس گرفت و سراغ برخی فیلم‌ها را از آرشیو من گرفت، به ذهنم خطور نمی‌کرد که دیگر نمی‌بینیمش و تماسی هم نخواهیم داشت.

نمی‌دانستم که بعد از آن دیدار در خیابان و تماس کوتاه تلفنی، بار بعد با دلی پر اندوه و سرشار از حسرت گذشته‌ها و پر از حس نوستالوژیِ روزها و شب‌های فراوانی که با هم بودیم، دیدار بعدی‌مان بر سر مزارش خواهد بود.

مهدی دهشیری را می‌گویم، همان مهدی که با جمعی از همسالانش چند سال قبل «معصومیه»ای شد و با این که به قول خودش شصت و هفتی بود ولی به سبب حس مشترکی که با ما در «علقه به بسیج» داشت قاطی ما شد!

قاطی ما که پنج شش سال بزرگتر بودیم ولی گویی روح و روان مهدی همسن ما بود و اینگونه بود که با هم شدیم و چه روزها و شب‌های زیادی که اتاق رایانه و اتاق فرمان و سالن همایش و دفتر بسیج و حجره و حیاط مدرسه و... محمل کار وتلاش و خستگی و خنده و استراحت و شادی‌هایمان بود.

می‌خواهم از مهدی رُک روایت کنم، فارغ از ملاحظات و آن‌گونه که بود. حال که رفته است و همه خاطرات می‌سازند و خاطرات می‌بافند حتی آنها که فقط چند روز او را دیده‌اند و همه گفتگوها را و دیدارها را سرشار از معنویتی ساختگی می‌کنند نه به این جهت که مهدی را بزرگ کنند بلکه به خاطر آنکه خودشان را تبرئه کنند، من می‌خواهم کمی، نه خیلی زیاد واقعی‌تر و آنگونه که در سه سال «زندگی کردن» با مهدی دهشیری دیده‌ام بنویسم تا بماند.

***   ***   ***

مهدی تازه به دوران رسیده بود و ماند! وقتی چند مدت گذشت از بسیجی شدنش و وقتی که روحش پرکشید باز «تازه به دوران رسیده» بود. هرچند بعضی‌ها، بسیجیِ تازه به دوران رسیده را اهل خشونت و خصومت و افراط و تفریط و... معنی می‌کنند، اما من غالب بسیجی‌های تازه وارد را پر از معنویت و سادگی و اخلاص و معصومیت دیده‌ام و منظورم از «تازه به دوران رسیده» همین معانیست.

بسیج محمل آشنایی ما بود و خانه‌ای که در آن زندگی می‌کردیم. مهدی هم بچه بسیجی بود و به محض ورود به مدرسه معصومیه اهل این خانه شد. آفتِ بزرگِ بسیاری از مراکز بسیج معصومیتی است که پس از مدتی از دست می‌رود و«قالتاق»بازی منفی جایگزینش می‌شود. به جرئت و با یقین به تصدیق و تایید تمامیِ اطرافیان می‌نویسم که مهدی تازه به دوران رسیده و سرشار از معصومیت و سادگی و پاکی ماند.

***   ***   ***

بارها بحث از سیاست و فرهنگ و اقتصاد و... در حجره و دفتر بسیج در میان بود، هرکس بحثی می‌کرد و گاهی بحث‌ها داغ می‌شد، ولی همیشه مهدی خارج از این درگیری‌ها و تحلیل‌های آبکی ما بود! هرگاه که نوبتش می‌شد و سخن گفتن به او محول می‌شد می‌گفت من شصت و هفتی‌ام! از من نپرسید!

***   ***   ***

بعضی کارهای بسیج را همه کس حریف بودند و بعضی فقط یک مرد کار داشت. غالب کارها از نوع اول بود ولی چند کارِ ویژه بود که تنها متخصصش یک شصت و هفتی هجده نوزده ساله بود.

کلیپ‌های کوتاه و بلند حرفه‌ایِ برنامه‌هایِ هفتگیِ سالن آمفی‌تئاتر را فقط مهدی می‌ساخت. اتاق فرمانِ سالن نمایش با چند مانیتور و کلی دستگاه و دکمه را در مراسمات می‌چرخاند و اتاق رایانه و شبکه و سیم‌کشی و عکاسی و فیلمبرداری‌ها و مستندسازی‌ها و پرینت واسکن و تایپ و طراحی و اینها هم که البته یه کم عمومی‌تر بودند ولی آن وقت که مهدی بود فقط مهدی بود!

***   ***   ***

شب‌های بعد از همایش‌ها و مراسمات؛ حدود دوازده و یک شب که مدرسه خاموش بود و طلاب خواب، تازه وقت بسیجی‌ها می‌رسید! خسته از حداقل 24 ساعت فعالیت دور هم بودند و مشغول جمع و جور کردن پرچم‌ها و اسباب پذیرایی و... می‌شدیم و کارها را غالباً با خنده و خوشی انجام می‌دادیم و گاهی اگر خوردنی‌ای گیر می‌آمد با هم نوش می‌کردیم.

شاید الآن که مهدی دیگر نیست رفقای بسیجی‌اش که در ذهنشان دنبال خاطراتی با او می‌گردند، حتماً شب‌های بعد از مراسمات بسیج -که یکی دوتا هم نبودند- را خوب به یاد آورند.

من هم بعضی‌اش را خوب یادم است وقتی‌که مهدی خسته‌تر از همه بود و خستگی در چشمانش و صورتش موج می‌زد. ساخت کلیپ و رصد مانیتورها در اتاق فرمان و مدیریت پرده نمایش و... از وقت‌گیرترین کارها و خسته‌کننده‌ترین‌ها بود. چهره خسته اش پس از برنامه‌های سنگین بسیج و خنده‌هایش در عین آن خستگی یادگاری است که از آن شب‌های به یادماندنی در ذهن من مانده است.

گاهی این خستگی آنقدر بود که بعد از برنامه مهدی تا دو سه روز پیدایش نبود و کم کم برای کارهای بعدی آفتابی می‌شد!

***   ***   ***

برای افتتاح سالن همایش مدرسه معصومیه، بسیج سنگ تمام گذاشت.

قرار بود پس از سختی‌هایی که مدریت مدرسه و بسیج در ساخت سالن متحمل شدند مراسم افتتاحی درخور برای سالن برگزار شود و همین‌طور هم شد. حجم برنامه‌ها و کارهای سنگینی که برگزار شد بماند، همین قدر بس که بعضی بچه‌ها سه روز و سه شب متوالی کار کردند: فیلم برداری و عکاسی و تبدیل و ساخت فیلم و مستند و کلیپ و... پروژه ای که البته لازمه اش اخلاص و جهاد و بی خوابی بود و احتمالاً مزدش آنچه که اکنون نصیب او شد.

***   ***   ***

تاسوعا و عاشورای 1385 به سرمان زد که زائر مناطق جنگی جنوب و کربلای ایران باشیم. پنج نفر شدیم و با یک سواری راهی شدیم. یادم است از جلوی معصومیه که راه افتادیم رفتیم درب خانه مهدی دهشیری، چند دقیقه ای آنجا توقف کردیم. مهدی از خانه‌شان یک پرچم مشکی که روی آن عبارت «یاحسین» نوشته شده بود آورد و روی کاپوت ماشین بستیمش و راهی شدیم. خنده‌های مهدی را وقتی صبح در دوکوهه دور هم جمع بودیم و صبحانه می‌خوردیم یادم هست، تازه از خواب بیدار شده بود و پتو روی کولش انداخته بود و همانطور و با چشمهای پف کرده آمده بود سر سفره. گریه‌هایش را در فکه وقتی سعید قاسمی سخنرانی می‌کرد یادم هست و عکسش را در همان‌وقت نیز دارم. شیطنت‌هایش را وقتی که با همدیگر کامپیوتر راهیان نور را در پادگان اهواز که به ما گفتند درستش کنید و نتوانستیم و دوسه تایی خرابترش کردیم و در رفتیم و البته لو رفتیم را یادم هست. پشت فرمان نشستنش با اعتماد به نفس بالای صد در صد و دوسه بار تا مرز تصادف رفتن و از جاده خارج شدنش را یادم هست و چقدر خاطرات دیگر که با هم در آن روزهای زیبا و تکرارناشدنی داشتیم واکنون دیگر نمی‌یابمشان. تنها قطره ای از آن دریاها را می‌نویسم تا دلم کمی آرام گیرد...

***   ***   ***

یک سالی از جداییمان می‌گذشت. من دیگر در معصومیه نبودم و کمتر همدیگر را می‌دیدیم البته خانه‌مان با خانه پدر مهدی سه کوچه فاصله داشت و گاهی گذرمان به هم می‌خورد. با همسرم راهی سفر شمال بودیم، عجله داشتم زنگ زدم به مهدی و گفتم اگر دوربینت را لازم نداری امانت بده به من، می‌دانستم که دوربینش را هم دوست دارد و هم لازم دارد، تازه هم خریده بودش به قیمت بالا. فکر می‌کردم باید از کسی دیگر بگیرم و به فکر دوربینی دیگر باشم اما به جای اینکه بهانه بیاورد یا اینکه بزرگی بفروشد و بگوید مثلا بیا فلان‌جا تحویل بگیر تواضع کرد و خودش آمد خانه ما! دوربینش را با همه تجهیزات آورد و گفت: این رَم اضافی را هم بگیر شاید لازمت بشه! چند نکته هم در مورد استفاده گفت و بدون منت‌گذاری رفاقتش را و بزرگی‌اش را با دریایی از تواضع به رُخ من کشید و رفت. وقتی بازگشتم باز هم خودش آمد خانه‌مان و امانتی‌اش را تحویل گرفت.

***   ***   ***

با هم رفته بودیم کرمان برای تبلیغ، نیمه رمضان سال قبل. دقیقاً یک سال پیش قرار بود با هم از وضعیت منطقه و مسائل مختلف اقتصادی و معیشتی و عقیدتی و همچنین تبلیغ بچه‌ها مستندی بسازیم. تا به خودم آمدم دیدم مهدی نیست، پرسیدم گفتند مشکلی برایش پیش آمد برگشت قم. دوربینش را گذاشته بود و رفته بود. مستند به من واگذار شد من هم غیر از چند فیلم و مصاحبه پراکنده و تعدادی عکس توفیق بیشتری نیافتم.

***   ***   ***

در آخرین دیدار پیراهن سفیدی بر تن داشت و سرش را هم اصلاح کرده بود. چون مدت زیادی بود که هم را ندیده بودیم حرف‌های الکی و پراکنده می‌زدیم تا بیشتر پیش هم بمانیم و هم را ببینیم ولی فراغ گریزناپذیر بود و پنج دقیقه و ده دقیقه بیشتر در این دیدارهای فوری و مختصر دردی را دوا نمی‌کرد و این «همزبانی»های زورکی جای یک لحظه «همدلی»های قدیممان را هم نمی‌گرفت. این حس دوری از هم وقتی با دوستی کنار هم باشی و سال‌ها سابقه رفاقت داشته باشی از غریب‌ترین حالات رفاقت است و البته شاید آن دوری در عین نزدیکی مقدمه‌ای برای این فراق اکبر بود.

***   ***   ***

مرداد 1388 راهی مشهد بودم. در دامغان مطلع شدم که مهدی دهشیری در اردوی تخصصی دریایی در زیباکنار هنگام پرش از نردبان روی قایق سقوط کرده و جان به جان‌آفرین تسلیم کرده. مدتی گذشت تا بهت و ناباوری کنار رفت و جایش سکوت و حسرتِ صدها خاطره باقی ماند با یک دنیای نامردِ بی مروت بدون مهدی. جوان بیست و یک ساله شصت و هفتی... .

*** *** ***

وقتی به قم رسیدم تشییع و ختم سوم و هفتم تمام شده بود. تنها نصیبم همراهی با دوستانش در دیدار با پدر و خانواده‌اش بود. و سوزناک‌ترین لحظه‌اش وقتی که دانستم امروز که دوستان مهدی برای تسلای خاطر خانواده‌ی نجیبش گرد آمده‌اند سالروز تولدش است، قلبم گرفت. وقتی گفتند موقع سقوط پای مهدی شکسته است دلم شکست و وقتی شنیدم گردنش هم شکسته است کمرم شکست. مهدی دوست من بود، مهدی برادر کوچک من بود. ای کاش مثل خیلی دیگر گاهی لجباز می شد و گاهی نامردی می‌کرد و گاهی سرِ کسی را کلاه می‌گذاشت تا مظلومیتش اکنون اینگونه دلم را به درد نیاورد. اما نه! این مقام نصیب هرکس نمی‌شود، اگر همه رسم سادگی را فراموش کنند که دیگر هیچ راهی به سعادت و معرفت باز نخواهد بود. و دیگر نه باب شهود و شهادت گشوده می‌شود، و نه دیگر چراغ راهی برای ما گناهکاران وجود دارد...

 *** *** ***

مهدی دهشیری رفت و من و ما با بار سنگینی از غفلت‌هایمان ماندیم. ای کاش معصومیت از دست رفته را ما نیز بازیابیم.

باشد تا معصومیت مهدی‌ها، مهدی معصوم(عج) را به ما برگرداند...

 

مهدی دهشیری

 

مهدی دهشیری

 

مهدی دهشیری

 

مهدی دهشیری

 

مهدی دهشیری

 

مهدی دهشیری

 

مهدی دهشیری

 

 مهدی دهشیری