یک دست خط و هزاران خاطره!
من دیگر در مدرسه نبودم ولی دلم با مدرسه و اهل آن بود. مگر می شود چندین سال در یک فضا زندگی کنی و با دوستانی همدل و همراه، ساده و صاف زندگی کنی و بعد به سادگی فراموششان کنی؟ ولی رسم زندگی همین فراق هاست و مجبوری آن ها را بپذیری.
و چه شیرین است که بعد از هفتهها و ماهها و سالها حسرت، بهانهای دست دهد تا ساعتی مهمان همان فضا و همان سادگی و همان دوستان باشی. آنگاه است که قدر یک ساعت آن شرایط را میدانی و از ثانیه و ثانیهاش لذت میبری، شرایطی که سالها در آن بودی و قدرش را نمیفهمیدی...
*** *** ***
زنگ زدم به مهدی. مهدیای که هفتهها و ماهها و سالها با هم بودیم و اکنون فقط سهممان از آن رفاقت، تماسهای کوتاه تلفنیای بود که باید برایشان بهانهای میتراشیدیم!
گفتم برادر! شنیدم آقای ازغدی آمده معصومیه، فیلمش را میخواهم. اجابتم کرد و گفت حتماً.
مدتی گذشت. زحمتش را کشید و برایم رایت کرد، قراری گذاشتیم و گرفتم. محتوای جالب و غنیای بود، گوش دادم و لذت بردم. نمیدانستم که دستخطش روی این دیویدی تنها یادگاریاش از صدها خاطرهای میشود که با هم داشتیم. خاطراتی که گذر زمان آنان را از بین برده است و هر از گاهی یکی از آنها، ناگهان با بهانهای زنده میشوند.
مثل همین دیویدی که چندی قبل ناگهان در آرشیوم یافتمش و این خاطره را برایم زنده کرد...
دست خط ساده ایست برای سایرین، اما من را می برد به عالمی دیگر!
آقا مهدی! جایت خیلی خالی است. گاهی دور هم می نشینیم، در منزل شما، یا در اتاقت. پدرت هست، بچه ها هستند و یاد تو و ذکر تو میشود.
اما من میدانم که تو به این یادها و خاطرات نیازی نداری! مائیم که گرفتاریم و محتاج! تو آسمانی شدی و رفتی، ما ماندیم و اسیر ظواهر پست این دنیائیم.
حال که پس از سال ها با تو هم سخن شده ام یک حرف دارم:
برادر شهیدم! گاهی هم تو یاد ما باش!
*** *** ***
و سخن آخرم این جمله زیبای سید شهیدان اهل قلم:
ای شهید! ای آن که بر کرانهی ازلی و ابدی وجود بر نشستهای ، دستی بر آر و ما قبرستان نشینان این عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش...